افتخار همسر شهید بودن(1)


 






 

گفتگو با خانم بتول عرب نژاد، همسر شهيد
 

درآمد
 

خبر كوتاه بود و خبر هر چه كوتاه تر، سنگين تر. وقتي پيام پرواز همسر وفادارش را شنيد، اشك از گونه سترد و غم از چهره برگرفت تا شانه هاي مادرانه خود را مأمن بالندگي فرزندان و يادگاران همسر به معراج رفته مبدل سازد. اشك هجر و داغ دوري را در نيمه هاي پنهان شب با خود و خداي خويش گريست، اما صبحدم، مالامال از عطر و ياد همسر و همسرائيهائي كه سراپا آيه هاي نور و سرور بود، قدم به ميدان گذاشت. او ديگر،تنها مادر نبود كه پدر هم بود، پس همچون آسمان، آغوش گشود و فرزندان به يادگار مانده از پدر شهيدشان را با وضو پرورد. سختي ها و مصائب، حقيرتر از آن بودند كه به حجاب زينب وار او خدشه وارد سازند، پس دامن حيا و حجاب او باغي سرسبز شد تا گلهاي محمدي در آن ببالند و بشكفند.»

كجا بزرگ شديد و پدر و مادر با شما چه برخوردي داشتند كه از شما چنين زن استواري ساخت؟
 

بتول عرب نژاد هستم، متولد سال 1330 در روستاي خانوك از توابع زند كرمان. در خانواده اي مذهبي كه اصالتا عرب نژاد و از طايفه كل موسائي بودند؛ به دنيا آمدم. خانواده من از ابتدا با علما در سطح تبليغ مجموعه فرهنگي توسعه اسلامي در تماس بود. مي خواهم بگويم اگر من حرف از اسلام مي زنم و در اين جهت عمرم را گذرانده ام، هنر نكرده ام و خانواده، زمينه هاي آن را به تمامي برايم فراهم كرده بود.

جاهايي را هم كه قرار است ما به شما امتياز بدهيم، خودتان پيشاپيش امتيازش را حذف مي كنيد. اين طور باشد چرا بچه هاي بسياري از كساني كه به علم و آگاهي شهرت دارند، مثل شما از كار در نمي آيند؟
 

(از ته دل مي خندد) آنها شايد سند و مدركي گرفته اند كه هر كاري بكنند بالاخره عاقبت به خير مي شوند. كسي به من چنين سندي نداده است. در هر حال من به شدت مديون پدرم هستم كه از شش هفت سالگي اختيارات تام براي اداره بسياري از امور را به من داد. حتي شايد بتوانم بگويم از پنج شش سالگي.

شغل پدرتان چه بود؟
 

پدر كارگاه قاليبافي داشتند. البته مادر ابدا از اين كه پدرم اين قدر به من پر و بال مي داد، خوشش نمي آمد و غالبا مانع از انجام بسياري از كارها مي شد.

اين مسئوليتهايي كه مي گوييد در چه حد بود؟
 

در حد بسيار بالا.يادم هست پدر 300،400 تومان پول در اختيارم گذاشته بودند براي دادن حقوق و تأمين هزينه ها و من آن را گم كرده بودم. اين پول در آن سالها خيلي زياد بود، ولي پدرم اعتقاد داشتند كه اگر قرار است من بزرگ شوم و بتوانم مسئوليتهاي بزرگي را به عهده بگيرم، بايد در ابتدا اين خسارتها را بپردازد.

حيفتان نمي آيد از چنين پدري حرف نزنيد؟ راستي شما قاليبافي بلديد؟
 

نه، خيلي كم.

فقط پولهايش را بلد بوديد بگيريد و گم كنيد؟
 

(مي خندد و با لهجه شيرين كرماني مي گويد : ها!)

مي فرموديد.
 

قاليبافي را اين كه بتوانم نقشش را پياده كنم نه، ولي دانه هايش را مي توانم بچينم. مادرم نمي گذاشت، چون من يك اخلاقي داشتم كه اگر دنبال كاري را مي رفتم تا آن را تكميل نمي كردم دست بر نمي داشتم و كساني كه پشت دار قالي مي نشستند، معمولا پاها و ستون فقراتشان كج مي شد. پدرم در كناركارگاه قاليبافي، فروشندگي بنزين و نفت هم مي كرد.

اين شغل به چنين شخصيتي نمي خورد.
 

چاره نبود، كشاورزي هم مي كرد.

اما اين يكي كاملا مناسب است؟
 

بله، كشاورزي براي آدمهايي كه دل بزرگي دارند خيلي كار قشنگي است،اما مشقت زياد داشت و درآمدي نداشت.

شما چه مي كرديد ؟
 

امور مالي و پرداخت هزينه ها و دريافت محصول و خلاصه همه اين كارها دست من بود.

ظاهرا پدر از همان اول تصميم داشته اند شما را بكنند زير اقتصاد!
 

(مي خندد)

خواهر و برادر نداشتيد ؟
 

چرا، ماشاءالله 5 تا خواهر بوديم و 5 برادر. اما من بزرگ تر بودم و بابا هم خيلي پر و بالم مي داد و خدائيش پررو هم بودم.

به چنين خصلتي مي گويند جسارت، نه پرروئي ؟
 

شما لطف داريد.

چه مي كاشتيد ؟
 

گندم، جو كه بعد تبديلش كرديم به پسته.

پسته ظاهرا براي مردم ولايت شما آمد دارد، چرا از همان اول نكاشتيد؟
 

اولا گندم وجو كجا پسته كجا ؟

چطور ؟
 

گندم و جو محصول...

شريفي است.
 

دقيقا ! اگر آب درستي باشد، كاشت گندم و جو چيز ديگري است. بعد هم پسته 15 سال طول مي كشد تا به درآمد برسد. جان آدم به لبش مي رسد.

بعضي درختهاي پسته شش ماهه و يك ساله به بار مي نشينند.
 

(مي خندد) نهال آنها جور مخصوصي است كه به ما قد نمي دهد.

مي گويند طلاي سبز است.
 

ما طلا نديديم، نه زردش نه سبزش را (مي خندد) براي ما هر چه بود زحمت بود و نان حلال، تازه درآمدي هم نصيب ما نمي شد.

نصيب چه كسي مي شد؟
 

بابا و عمو نذرشان اين بود كه حمام و مسجد بسازند براي روستا.

آن وقت ميگوييد حرفي براي گفتن نداريد؟ پدري كه جاي پلو و خورشت، مسجد و حمام و مدرسه نذر مي كند، حيف نيست درباره اش حرف نزنيد؟
 

شما لطف داريد.

به لطف من ربطي ندارد. مي خواهم كه شما از اين مردان بزرگ حرف بزنيد. اسم پدر و عمويتان چه بود؟
 

حسن و حيدر.

معلوم است كه از اين تركيب چه شگفتي هايي پديد مي آيد.
 

(با همان لهجه دلنشينش مي گويد ) اين كه چيزي نيست، خيلي ها اين جور بودند. خلاصه پدر و عمو دائما مُبَلِغ مي آوردند كه براي جوانها صحبت كند. مثلا يادم هست براي درگذشت آيت الله بروجردي كسي آمده بود و صحبت مي كرد. من بچه بودم و خيلي حاليم نمي شد. بقيه گريه مي كردند، من هم گريه مي كردم، اما از حرفها و رفتارهاي آنها مي فهميدم كه انسان بزرگواري است. خلاصه باباي من اين شكلي بود.

خيلي شكل خوبي بوده.
 

خلاصه بابا نگذاشت من براي مدرسه به شهر بروم.

آنجا تا چه كلاسي داشت ؟
 

كلاس ششم دبستان. راهنمايي و دبيرستان نداشت.

البته در آن سالها كه اصلا راهنمائي نبود. از كلاس اول مي رفتي تا 12.
 

درست است. در هر حال پدرم اجازه نمي داد براي ادامه تحصيل به زرند بروم. چون مدرسه هاي دخترانه بي حجاب بودند يا مدارس مختلط بودند. پيش بابا درس خواندم و رفتم زرند امتحان نهائي دادم. بابا هر چه از اين نظر سخت مي گرفت، از جهات ديگر به من اطمينان كامل داشت. من مثلا آن زمان موتور سوار مي شدم و فاصله بين زمين هاي كشاورزي تا روستا را با آن طي مي كردم و كارهاي مختلف را با آن انجام مي دادم.

عجب ! اسب هم داشتيد؟
 

سه تا داشتيم. همه كاري مي كردم از كار كشاورزي تا قصابي تا جمع آوري محصول تا پرداخت حقوق.

آيا از اين دوره خاطره شيريني داريد؟
 

فراوان ! يادم هست نزديكي هاي سحر بود و پدر و مادرم با هم بحث مي كردند. مادر مي گفت، «چرا اين دختر را اين قدر آزادگذاشتي كه فاصله اين جا تا زمين هاي كشاورزي را با موتور برود. فكر نمي كني پشت سرش حرف بزنند يا مزاحمش بشوند؟»

جواب پدرتان چه بود؟
 

پدر گفت، «من تا به حال پشت سر هيچ كس حرف نزده ام و از ديوار كسي هم بالا نرفته ام و خدا هم روا نمي دارد كه براي بچه ام اين پيش بيايد. من راهنماييش مي كنم و باقيش به دست خداست.»

چه جرئتي !
 

بگوييد چه ايمان و توكلي. خلاصه من خودم را زده بودم به خواب، بابا كه اين حرف را زد، به خودم گفتم بميرم نبايد بگذارم پدرم سرشكسته شود.

از اين صحبتها زياد مي كردند؟
 

بابا خيلي اهل نصيحت مستقيم نبود. نه وقتش را داشت نه اعتقادي به نصيحت مستقيم داشت. رفتار وكردار بابا، نصيحت بود.

البته هر بچه اي هم اين را نمي فهمد.
 

خلاصه من كه فهميدم.(مي خندد) به خودم گفتم هر كس بخواهد جسارتي بكند، پوستش را مي كنم مي گذارم كف دستش.

چرا اينها را نمي نويسيد؟
 

نوشتن بلد نيستم. وقتش را هم ندارم، به بچه هايم گفته ام كه مثلا من از مادربزرگم يك چيزهايي از زبان اين و آن شنيده ام، ولي چيز زيادي از او نمي دانم. تا زنده ام بياييد بگويم بنويسيد.

هيچ بچه اي براي پدر و مادرش اين كار را نمي كند. از قديم گفته اند آب در خانه گل آلود است،چرا خودتان همين كاري كه الان داريد مي كنيد، توي نوار پر نمي كنيد. شما اين كار را بكنيد، نوشتنش كاري ندارد.
 

والله آمدند از اين قضيه فيلم بسازند، نخواستم.

فيلم فايده ندارد. حرفي را كه شما مي زنيد از هزار ذهن و لايه هاي مختلف عبور مي كند و آخرش مي شود چيزي كه هيچ ربطي به حرف شما ندارد. بنويسيد. مي دانيد اگر مدتي بگذرد ديگر كسي باور نخواهد كرد كه چنين زنهايي در اين جامعه در دورترين مناطق روستايي بزرگ شده اند و اين جوري فضاي روستا، قاليبافي، پدر، عمو و همه آن وقايع را دقيق نقل كنيد تا آدمهاي اين دوره كه با كم شدن كوچك ترين امكانات، آه و ناله شان بلند مي شود و كاري از دستشان بر نمي آيد، بفهمند كه دو سه نسل قبل از آنها در چه شرايطي بزرگ شده اند و چه آدمهايي از كار درآمده اند. مردي در آن سالها اين جور به دخترش نگاه مي كند و اين جور برخورد كند. نتيجه اين جور تربيت است كه دختري و زني مثل شما بار مي آيد.
 

همه اش همين را به بچه ها مي گويم كه بچه ها مادربزرگها و پدربزرگهاي شما اين جور آدمهايي بوده اند. اين جوري به ما اطمينان مي كردند. اين جوري مسئوليت مي دادند. من صد سال هم كه عمر كنم بالاخره بايد بروم،ولي اين حرفها نه اين كه حرف من است، اين كه حرف زني از همين جامعه است، اگر بماند شايد به درد نسلهاي بعدي بخورد.

شما كه اينها را مي دانيد حيف نيست كه سكوت كنيد؟
 

چه بكنم ؟

من چه كاره ام كه به شما بگويم چه بكنيد؟ زندگي شما يك حماسه است. بايد به كساني كه در اين دانشگاه ها هزار جور نظريه تربيتي و آموزشي مي خوانند گفت كه پدران ما خوب بلد بودند چه كنند و ما با هزار جور ادعا و مدرك بلد نيستيم.
 

پدر من باسواد نبود. يعني تا دوم اكابر بيشتر نخوانده بود، اما خيلي دانا بود.

اصل همين است : دانايي
 

پدرم با توجه به فرهنگ اصيل، ايمان، قرآن، اعتقاد عميق به نان حلال و زحمت زياد، وقت تلف نكردن، به فكر ديگران بودن و به اصطلاح دست به خير بودن، مردم آزاري نكردن، كم حرف زدن، زياد كار كردن، آزادي به مفهوم واقعي، آزادي همراه با مسئوليت، ما را بزرگ كرد.

شما به اين مي گوييد بي سوادي ؟ كداميك از آدمهاي باسواد، اين جور عمل مي كنند؟
 

من فكر مي كنم كه بيشترش تقصير خودمان است كه بچه هايمان تنبل و پرتوقع شده اند. ما همه چيز را زير دست و پايشان مي ريزيم و خيال مي كنيم اين جوري بهتر است، در حالي كه بچه با لباس و پفك و ماشين بزرگ نمي شود. بچه با غيرت و كار و عرضه، بزرگ مي شود. ما آن قدري كه فكر مي كرديم پدر و مادرمان بايد از اين بابت سرافراز باشند و هيچ كس نبايد جرئت كند كلمه اي خلاف درباره ما بگويد، به پول فكر نمي كرديم. بخور و نمير برايمان كافي بود. اگر عرضه داشتيم، حالمان خوب بود، اگر نداشتيم صد تا لباس هم كه برايمان مي خريدند، حس مي كرديم سرشكسته ايم.

درستش هم همين است. آدم سرافراز و با عرضه است كه مي تواند از تنعمات دنيوي، آن هم تازه اگر دلش بخواهد، درست استفاده كند.
 

نسل فعلي به قول شما اگر تنبل شده مقصرش مائيم. شما فكر مي كنيد پدر من نمي توانست بگويد تو برو و بنشين خانه نانت را بخور و كاريت به اين كارها نباشد ؟ اما اين كار را نكرد. به من آزادي اي را داد كه جوانهاي حالا از داشتنش وحشت مي كنند، اما ششدانگ حواسش جمع بود كه يك وقت دست از پا خطا نكنيم.

انصافا با چنين فرهنگ و اصالت و سواد واقعي و عميقي، ما به تئوريهاي من درآوردي دانشگاهي نياز داريم؟
 

من نمي دانم، ولي همين قدر مي فهمم كه انسان بيشتر از آنچه كه با رفاه الكي، رشد كند، با محروميت درست رشد مي كند. فقر چيز بدي است، ولي محروميت در ابعادي خيلي خوب است. مثل حجامت كردن است. خون را تازه مي كند.

اگر بگويم بعد از مدتها از زن بودنم احساس سرافرازي مي كنم، باور كنيد. خداوند به شما عزت بدهد كه دل تنهايي مرا تازه كرديد. مي فرموديد.
 

شما لطف داريد. البته بچه هاي من بچه هاي صالح و خوبي هستند.

ولي موتورسواري كه بلد نيستند. آن هم در ده سالگي!
 

(مي خندد) تقصيري ندارند. ما بد كرديم و بد مي كنيم.

در هر حال، بعد از حرفهاي پدر و مادرتان چه كنيم؟
 

توي بحثها هميشه زور پدرم بيشتر بود. يادم هست كه به آسمان پرستاره بالاي سرم نگاه مي كردم.

آن هم آسمان عجيب و غريب كرمان.
 

بله، به آسمان عجيب و غريب كرمان نگاه مي كردم و پيش خودم گفتم، «بميرم بايد كاري كنم كه پدرم از بابت من سرافراز باشد.» آن روزها كلاس چهارم و پنجم دبستان بودم. آدم بي عاره و بيكاره، هميشه پيدا مي شود و آن روزها هم پيدا مي شد. مي نشستند پشت سر مردم چرند مي گفتندكه دختر فلاني چنين و پسر فلاني چنان و البته بيشترش براي دخترها حرف در مي آوردند. من يك روز رفته بودم به آغل گوسفندها سر بزنم.

با همان موتور؟
 

(مي خندد) با همان موتور. ديدم 17-18 نفري سر راهم را بسته اند. يك بچه خان بيكاره اي بود كه شكارچي بود و خودش را همه كاره حساب مي كرد. بقيه را جمع كرده بود و تنگ غروبي، جاده روستا را بسته بودند. درست يادم هست نور چراغ موتور كه افتاد روي آنها، دلم لرزيد، اما بعد به خودم گفتم حسابتان را مي رسم. دستهايشان را به هم زنجير كرده وراه را بسته بودند. پايم را گذاشتم روي گاز و زدم به دل اين زنجير.

چه بلائي سرشان آمد؟
 

دوتايشان پاهايشان شكست، يكي هم دستش سوخت. آنجا چون صورتشان را پوشانده بودند، نشناختمشان، ولي بعد توي ده از دست سوخته و پاهاي شكسته شان به قول بچه هاي امروزي، تابلو شدند و سر و كارشان افتاد به بابا!

ماشاءالله!
 

خلاصه خان و بقيه حساب كارشان را كردند و ديگر كسي جرئت نكرد به گوشه چادرم هم نگاه چپ بيندازد.

و رابطه تان با پدرتان رابطه مخصوصي شد.
 

رابطه مخصوصي بود. هر كسي از بابا مي پرسيد كه چرا اختيار همه كارها را سپرده اي دست يك دختر بچه، جواب مي داد اولاً دختر بچه خودتانيد و بتول براي خودش خانمي است.

چه پدري!
 

خدائيش چه پدري ! مثل پدرم كم ديده ام، ثانيا دست بتول بركت دارد و به اصطلاح ما كرمانيها سنگين كم نيست، زياد است.

عجب تعبير زيبايي. اين يعني چه ؟
 

يعني كه دست كسي خير است. ريسه را برايم مي آوردند، مثلا يك من مي آوردند، من كه مي كشيدم و براي قاليبافي به دستشان مي دادم قسم مي خوردند كه شده 1/5 من!

خداخواهي!
 

به خود خدا قسم كه هر چه بود لطف خودش بود و حالا هم همين طور است.

و لابد چنين دختري خواستگاري هم زياد داشت.
 

فراوان، يكيشان هم پسر عموي خودم بود كه خودش را زده بود قاتي همان 18 نفر كه ببيند من در مقابل آنها چه مي كنم. اين را بعدها خودش به من گفت.

عجب ! اگر جزو آنهايي بود كه پايش مي شكست، تكليف چه مي شد؟
 

لابد حسابش را كرده بود كه چه جوري جواب عمويم و پدرم را بدهد(مي خندد)

چه جور آدمي بود؟ البته با پدرتان مقايسه نكنيد.
 

من هيچ كسي را نمي توانم با پدرم مقايسه كنم، اما آدم خوبي بود. عموي من در سال 44 در اثر زنبور زدگي به فاصله 5 دقيقه فوت كرد. قبلا هم زن عمويم در 36 سالگي سرطان گرفته و از دنيا رفته بود. خلاصه پسر عمويم سني نداشت كه پدر و مادر را از دست داد و در 17 سالگي ناچار شد سرپرستي خواهر و برادرهاي قد و نيم قدش را به عهده بگيرد.

نهايتا با اين پسر عمو ازدواج كرديد يا نه ؟
 

راستش نمي خواستم ازدواج كنم. هميشه مي گفتم سركلوست!

سركلو؟
 

به زبان ما يعني بي مو! تاس ! خوشم نمي آمد. من عاشق عمويم بودم و در عالم بچگي، هميشه به او مي گفتم، «عمو! دو قران بده زن خودت مي شوم.» از بس كه خوش اخلاق و صبور بود. هميشه تحويلم مي گرفت.

بالاخره چه كرديد؟
 

گفتم زن سركلو نمي شوم و پدرم مي گفت زور كه نيست! دختر بايد خودش بخواهد! خلاصه جوابش كردم.

خب ؟
 

اما يك شب خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم توي تابوت هستم و اطرافم پر از چوب انجير است.

چوب انجير براي چه ؟
 

رسم ما بود كه دو جنازه، چوب انجير مي گذاشتند. خلاصه من درست و حسابي مرده بودم. خلعت تنم بود و مدتها بود كه از دار دنيا رفته بودم. ديدم حضرت عباس(ع) فرمودند كه بلند شو. گفتم، «من مرده ام، چطور بلند شوم؟» دست مباركشان را گذاشتند پشت گردنم و فرمودند، «به تو مي گويم بلند شو!» بلند شدم و حضرت دست مرا گرفتند و در دست شهيد گذاشتند و ما را براي هم عقد كردند. از جا بلند شدم و دويدم خيس عرق شده ام. شوخي نداشت. با عجله دويدم و رفتم نزد پدرم كه به او بگويم با محمد حسين ازدواج مي كنم. گفتم ديگر شوخي بردار نيست. وقتي عقد مرا با او، حضرت عباس (ع) خوانده اند، من چه كاره ام كه بگويم نه ؟

عجب كار درستي كرديد؟
 

ها! درست ترين كار زندگيم. همه مي گفتند، «تو كه ديروز مي گفتي نمي خواهم، يكمرتبه چطور شد كه اين طور شدي؟» گفتم،«كاريتان نباشد.» بعدها شهيد بزرگوار مي گفت كه در همان ساعات از زيارت حضرت معصومه (س) از قم برمي گشته و دلش خيلي شكسته بوده و رضايت مرا از آن بزرگوار خواسته.

عجب حكايتي!
 

حكايتها هنوز مانده. شما صبر كنيد. خلاصه هم زن و شوهر شديم و هم همكار و هم رفيق و درآمدمان هم بد نبود و درختهاي پسته مان هم به درآمد افتاده بودند!

بالاخره؟
 

ها! بالاخره پسته هاي ما هم محصول دادند.(مي خندند)

وقتي خيالتان از محصول و ازدواج و حرف مردم راحت شد، چه كرديد؟
 

آن وقت تازه كارمان شروع شد! آقايان مجيد، حميد، محمدعلي و محمود انصاري، پسرخاله هاي شهيد بودند كه محمود شهيد شد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19